شبِ جمعـه بـود ،
بـچـّـه هـا جمـع شـده بـودنـد تــو سنـگر بــرای دعــای کمیــل ،
چــراغـارو خـامـوش کـردنـد ،
مجـلس حـال و هـوای خـاصــّی گـرفته بـود .
هـر کسـی زیــر لب زمـزمـه مـی کـرد و اشـک میـریخـت .
یـه دفعــه اومـد گفـت اخـوی بفـرما عطـر بـزن ... ثــواب داره !
ــــ آخـه الآن وقـتشــه ؟!
بــزن اخـوی ..بـو بــَد میــدی ..امــام زمـان نمیـآد تـو مجـلسمـونا !!
بـزن بـه صـورتـت کلّـی هـم ثـواب داره .
بعــد از دعــا کـه چـراغـا رو روشـن کــردنـد ،
صـورتِ همـه سیــاه بـود !
تــو عطـر جوهــر ریختــه بـود...
بچـّه هـام یـه جشـن پتـوی حسـابـی بـراش گـرفتنـد..
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت